دخترک وقتی چند قدم جلو رفت انگار تیکه ای از وجودشو جا گذاشته بود دخترک میخواست برگرده

تا به پسرک بفهمونه دنیای اون بدون پسرک نابود میشه  شک داشت که برگرده میترسید اگه برگرده

پسرک اونو دیگه نخواد

با خودش فکر کرد .فهمید اگه بره بدون پسرک نمیتونه زندگی کنه یه مرده متحرکه  که فقط تظاهر

به زنده بودن میکنه ونفس کشیدن واسش سخته .

دخترک برگشت اما پسرک اونجا نبود  

دخترک دنبالش دویید و به پسرک گفت یادته وقتی خواستیم جدا شیم گفتی به من میگن (...)

یعنی نیمه ی ماه پس سرنوشتم اینکه تنها باشم  مثل ماه دخترک دستای پسرک را در دستش گرفت

وباز گفت من نمیخوام تو مثل ماه باشی فقط یه نیمه باشی من میخوام واسه همیشه دومین نیمه ی

توباشم  .....

اما پسرک باز سکوت کرده بود ...

جواب پسرک چی میتونه باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟